خاطرات دوران جنگ
یکی از روزهای ماه رمضان بودومن به راه اهن رفته بودم شنیده بودم که ان روزقطارحامل ارتشی ها وپاسدارها ازاصفهان می گذرد. قدم زنان مسیر راه اهن را طی می کردم. دراین فکربودم که پیروزی ازان ماست وتمام حوادث انقلاب ازهمان ازنظرم می گذشت وان قدر دراین فکرها بودم که متوجه گذر وقت نبودم.درهمان زمان پیرزن وجوانی که روی نیمکت نشسته بودند نظر مراجلب کردند.جوان لباس((پاسداری))به تن داشت وپیرزن برای بدرقه ام امده بود.قیافه شکسته ای داشت.صورت پرچین وچروکش قصه ها می گفت ودرته چشمانش قطره ای اشک برق می زد اما می ترسید بیرون بیاید.انگارخجالت می کشید.
جوانی که در کناراونشسته بوددرچهره اش هیجان وحقیقت موج می زد.ان قدرمنتظررسیدن قطاربودکه انتظاردرتک تک حرکاتش دیده می شد.هرازچندی چشمانش رابه ریل می دوخت.مادرش با نگاه های عمیق حرکاتش را زیر نظر داشت.باهم حرف می زدند.من نزدیکتررفتم طوری که حرفهایش را می شنیدم.مادر به او گفت:((رضا کی بر می گردی؟))اوباحالتی ارامش دهنده گفت))برمی گردم.))پیرزن غمگین بود.سرش راپایین انداخت.پسردستش رازیرچانه مادرش بردوسرمادرش را بالا اورد.هردو درچشمهای هم نگاه کردند.ناگاه پیرزن محکم پسرش رادر بغل گرفت.امادوباره برهیجانش مسلط شدوپسرش راازخودش جدا کردولبخندزد. رضا گفت((مادربرای ما دعاکن شایدخدا خواست.....))دراین لحظه صدای بوق قطار امدواو حرفش را خورد.رضا چشمانش برق عجیبی می زد.با قدمهای استواری بالا رفت واز پشت پنجره دستهای مادرش را فشردویک ورقه در اخرین لحظات به او داد.دلم می خواست صدام این نیرو وقدرت را می دید.درهمین موقع بود که قطره اشکی که ته چشمان پیرزن قایم شده بود این قدرت را پیدا کرد که بیرون بیاید.ارام ارام جوشید وروی گونه هایش غلتیدوبه زمین چکید.پیرزن با تعجب کاغذرانگاه کرد.فهمیدم که سواد خواندن ندارد.جلورفتم وگفتم))مادراجازه می دهیدبرایتان بخوانم؟))وقتی نگاهش کردم وصیت نامه رضا بود.ازاین اراده وشهامت هیجان زده شدم وانجا بود که فهمیدم تجاوز دشمن دربرابرصبروایمان وقدرت این ملت همچون بادی است که برکوه بکوبد.وصیت نامه رابرای پیرزن خواندم.غروب بود.به خانه رفتم واران روزهروقت صدای سوت قطار می امد مرا به یاد همان صحنه ها می انداخت.روزی داشتم از خیابان رد می شدم که ناگهان چشمم به یک عده جوان که دور اعلامیه ای جمع شده بودندافتاد.نزدیکتر رفتم وبا دیدن عکس رضا فهمیدم که او به ارزویش رسیده است.تمام صحنه های ان روز از جلوی چشمم گذشته وباردیگررضا وساکش وقطاری که اورابردتابجنگدجلوی نظرم امد